بزرگ دولت آن کز درش تو آيي باز

شاعر : سعدي

بيا بيا که به خير آمدي کجايي بازبزرگ دولت آن کز درش تو آيي باز
چرا نمودي و ديگر نمي‌نمايي بازرخي کز او متصور نمي‌شود آرام
چه کرده‌ام که به رويم نمي‌گشايي بازدر دو لختي چشمان شوخ دلبندت
من از تو دست ندارم به بي‌وفايي بازاگر تو را سر ما هست يا غم ما نيست
هنوز مستم از آن جام آشنايي بازشراب وصل تو در کام جان من ازليست
که جز به روي تو بينم به روشنايي بازدلي که بر سر کوي تو گم کنم هيهات
که دل نماند در اين شهر تا ربايي بازتو را هرآينه بايد به شهر ديگر رفت
کز اين هوا و طبيعت چرا نيايي بازعوام خلق ملامت کنند صوفي را
به عمر خود نبري نام پارسايي بازاگر حلاوت مستي بداني اي هشيار
برو که خو نکني هرگز از گدايي بازگرت چو سعدي از اين در نواله‌اي بخشند